Welcome Signs Words

Welcome Signs Words

حکایات و ضرب المثل - برگ سبز
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حکایات و ضرب المثل - برگ سبز


لینک دوستان

نگاهم برای تو
نافذ
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
تقاطع
عکسهای توپ و خفن
گوگرنگ
عکسهای لو رفته از دختران ایرونی
برنامه هک و موبایل
گفتنی های من و تو...
جوک و لطیفه و ...
تصاویر متحرک
فیلترشکن های قوی
بهترین ها را در اینجا پیدا کنید

لوگوی دوستان













تعداد بازدید

v امروز : 3 بازدید

v دیروز : 6 بازدید

v کل بازدیدها : 181284 بازدید

جستجو در مطالب

86/2/19 :: 5:13 عصر

Dividers Glitters : 217136Dividers Glitters : 217136Dividers Glitters : 217136

ظریفی با عربی همراه شد در آن اثنا از او پرسید : چه نام داری ؟

گفت : مطر ، یعنی باران .

پرسید : کنیت تو چیست ؟

گفت : ابوالغیث ، یعنی پدر باران .

پرسید : پدرت چه نام دارد .

گفت : فرات . پرسید : کنیت او چیست .

گفت : ابوالفیض یعنی پدر آب روان

پرسید : نام مادرت چیست . گفت : سحاب یعنی ابر – پرسید : کنیت او چیست .

گفت : ام البحر : یعنی مادر دریا

گفت برای خدا ، لحظه ای باش تا زورقی پیدا کنم و گرنه در همراهی با تو غرق خواهم شد .


86/2/19 :: 5:6 عصر

Dividers Glitters : 170368Dividers Glitters : 170368

شخصی به منزل دوستی رفت . صاحب خانه کاسه ای شیر نزد او نهاد و گفت :

میل فرمایید که ماست ، پنیر ،  روغن و کره از شیر است .

میهمان بخورد و دم نزد و رفت و صاحب خانه را به خانه ی خود دعوت کرد . روز موعد یک " شاخه مو " نزد وی نهاد و گفت :

میل فرمایید که دوشاب ، حلوا ، شیره ، کشمش و غیره از همین عمل می آید !

 


86/2/8 :: 4:5 عصر

  • ابوالحسن فوشنجی گفته است: که در دنیا هیچ چیز ناخوش تر نیست از دوستی که دوستی وی از برای غرضی یا عوضی باشد.

  • شیخ ابوالحسن خرقانی روزی به اصحاب خود گفت که چه بهتر بود؟ گفتند: شیخا هم تو بگوی. گفت: دلی که در وی همه یاد کرد او بود.

  • رُوَیم گفته است: جوانمردی آن است که برادران خود را معذور داری و بر ذلتی که از ایشان واقع شود با ایشان چنان معامله نکنی که از ایشان عذر باید خواست.

  • یوسف بن الحسین گفته است: همه نیکویی ها در خانه ای است و کلید آن تواضع و فروتنی؛ و همه بدی ها در خانه ای است و کلید آن مایی و منی .


86/1/30 :: 4:0 عصر

 

حکایت – گفت آورده اند که : جفتی کبوتر بودند و دانه فراهم می آوردند تا آوند پر کنند ، نر گفت : اول تابستان است و در دشت علف بسیار ، این دانه نگاهداریم تا زمستان که در صحرا چیزی نیابیم ، بدین روزگار گذاریم ، ماده هم بر آن اتفاق کرد، و بر این قرار گرفت ، و دانه آنگاه که بنهادند نم داشت ، چون تابستان در آمد آوند را پر ندید ، ماده را گفت : این در وجه قوت زمستان بود چرا خوردی ؟ ماده گفت : نخوردم ، هر چند انکار کرد سود نداشت ، و تصدیق نیافت می زدش تا سپری شد . پس در فصل زمستان که بارانها متواتر شد دانه نم کشید و آوند به قرار اصل باز رفت ، نر وقوف یافت که نقصان چه بوده است ؟ جزع کردن  گرفت و می نالید و می گفت : دشوارتر آنکه پشیمانی سود ندارد . و مردم عاقل باید که در نکایت و نکال تعجیل روا نبیند ، تا همچون آن کبوتر به سوز هجر مبتلی نگردد.

و فایده کیاست آنست که عواقب کارها دیده آید ، و در مصالح حال و مآل غفلت ورزیده نشود ، چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استعمال به وقت و در محل دست ندهد از منافع آن بی بهره ماند .


86/1/30 :: 4:0 عصر

در سال آخر عمر « حاج ملا هادی سبزواری» روزی شخصی به مجلس درس وی آمد و خبر داد که در قبرستان ، شخصی پیدا شده که نصف بدنش در قبر و نصف دیگر بیرون و دائماً نگاهش به آسمان است و هر چه بچه ها مزاحمش می شوند ، به آنها اعتنا نمی کند.

حاجی گفت: خودم باید او را ملاقات کنم. بنابراین به نزد آن مرد رفت و از دیدن او بسیار تعجب کرد ، اما آن مرد به حاجی اعتنایی نکرد.

پس از مدتی ، حاجی به او گفت: تو کیستی و چه کاره ای ؟

من تو را دیوانه نمی بینم ، اما رفتارت هم عاقلانه نیست.

مرد گفت: من شخص نادان بی خبری هستم ، تنها به دو چیز یقین دارم . اول آن که ، فهمیده ام من و این عالم، خالقی بزرگ داریم که در شناختن و بندگی او نباید کوتاهی کنیم.

دوم آن که، فهمیده ام در این دنیا نمی مانم و پس از مرگ به عالم دیگر خواهم رفت ، ولی نمی دانم وضع من در آن عالم، چگونه خواهد بود؟ جناب حاجی، من از این دو موضوع ، بیچاره و پریشان حال شده ام، به طوری که مردم مرا دیوانه می پندارند. شما که خود را عالم مسلمانان می دانید و این همه علم دارید، چرا ذره ای درد ندارید ، بی باک هستید و در فکر نیستید؟

این پند، مانند تیری دردناک بر دل حاجی نشست. به خانه برگشت در حالی که دگرگون شده بود. پس از آن، باقیمانده کوتاه عمرش را دائماً در فکر سفر آخرت و تهیه توشه این راه پر خطر بود تا اینکه از دنیا رفت.

هر کس، در هر مقامی که باشد، نیاز به  شنیدن پند و موعظه دارد، زیرا اگر نسبت به آنچه که می شنود دانا باشد ، آن موعظه برایش تذکر است و چون انسان فراموش کار است، همیشه محتاج یادآوری است و اگر جاهل باشد، این موعظه برایش دانش و کسب معرفت است.


86/1/30 :: 4:0 عصر

در قریش ، جوانی بود زیبا و خوش چهره وی ، زندگی مرفه و آسوده ای داشت. مردم قریش ، به خاطر لطافت و زیبایی صورتش ( که همچون پنجه ی آفتاب بود ) او را "شماس" لقب داده بودند.

هنگامی که پیامبر اسلام (ص) به رسالت برانگیخته شد ، شماس بن عثمان ، دعوتش را پذیرفت و خود را برای هرگونه فداکاری آماده کرد و سپس ، بر اثر شکنجه های بیش از حد دشمنان ، به دستور پیامبر (ص) خانواده و شهر خویش را ترک گفت و به حبشه هجرت کرد.

پس از چندی ،" شماس" از حبشه به مکه بازگشت و دوباره ، با گروهی از مسلمانان به یثرب هجرت کرد. پیامبر (ص) که به مدینه آمد ، میان او و حنظلة بن ابی عامر ، عقد برادری بست.

عشقی آتشین نسبت به خدا و اسلام ، تمام صفحه دل شماس را فرا گرفته بود. او در راه معشوق ، سر از پا نمی شناخت. وقتی جنگ بدر آغاز شد ، شماس در نبرد شرکت جست و آسیب سختی بر مشرکان وارد ساخت.

سال بعد ، جنگ احد پیش آمد و پیامبر (ص) پرچم جنگ را برافراشت . در این جنگ ، بر مسلمانان شکست سنگینی وارد شد و بسیاری پا به فرار گذاشتند. هر چه رسول خدا (ص) آنان را به مقاومت و ایستادگی فرا خواند ، توجهی نکردند ، اما "شماس"، همچون کوه در برابر مشرکان ایستاد و از چپ و راست ، به آنان یورش آورد. پیامبر (ص) هر گاه به او می نگریست ، می دید که سخت مشغول نبرد است.

پیامبر (ص) در جنگ احد ، از شدت ضربه های وارد بر جسم و صورتش ، از حال رفت و گروهی از یارانش نیز کشته شدند. "شماس"، همچون سپری پولادین از پیامبر (ص) حفاظت می کرد. ضربه های شمشیر دشمن ، پیاپی بر بدنش وارد می شد و تیرهای مشرکان ، اندامش را پاره پاره می ساخت ، اما "شماس" همچنان پایداری می کرد. سرانجام ، "شماس" قهرمان ، بر اثر شدت زخم و جراحت ، از پای درافتاد. پیکر مجروح و نیمه جانش را به مدینه آوردند. پس از یک شبانه روز ، در سی و چهار سالگی ، در مدینه جان سپرد و به خیل شهیدان پیوست. از رسول خدا (ص) نقل شده است که فرمود:

«من، هیچ کس را در بهشت همچون " شماس" ندیدم!»


86/1/24 :: 4:10 عصر

مو قعی که می خواستن حضرت یوسف رو توئی بازار برده فروشا بفروشن به خاطر زیبائی و جلال یوسف آدمای گردن کلفتی با پولای هنگفتی تو حراج شرکت کرده بودن اونقدر قیمت بالا رفته بود که چند نفر بیشتر نمی تونستند به حراج ادامه بدن.......یه پیر زن با یه کلاف نخ اومد تو حراج بهش گفتن پیر زن چی میخوای ؟ گفت: اومدم یوسفو بخرم همه بهش خندیدند گفتن تو چطور !!! میتونی با این کلاف اونو بخری گفت: منم میدونم یوسفو به من نمی دن ولی می خوام اسمم جزو خریداران اون باشه.


85/11/26 :: 4:0 عصر

راز خوشبختی ...
بزرگی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را ازفرزانه ترین انسان جهان بیاموزد .
پسرک چهل شبانه روز در بیابان راه رفت ،تا سرانجام به قلعه زیبایی بر فراز کوهی رسید.
مرد فرزانه که پسرک می جست ، آن جا می زیست .
اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی مقدس ، وارد تالاری شد وجنب و جوش عظیمی را دید ؛ تاجران می آمدند و می رفتند ، مردم در گوشه وکنار صحبت می کردند ، گروه موسیقی کوچکی نغمه های شیرین می نواخت ، و میزی مملو از غذاهای لذیذ بومی آن جا بود.
مرد فرزانه با همه صحبت می کرد ، و پسرک مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند . مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد ، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختی را برایش توضیح دهد.به او پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه و کنار قصر بیاندازد و دو ساعت بعد برگردد. بعد یک قاشق چایخوری به پسرک داد و دو قطره روغن در آن ریخت وگفت: " علاوه بر آن می خواهم از تو خواهشی بکنم ، همچنان که می گردی این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن درون آن بریزد".
پسرک شروع کرد به پایین وبالا رفتن از پله های قصر ، و در تمام آن مدت چشمش را به آن قاشق دوخته بود .پس از دو ساعت به حضور مرد فرزانه بازگشت .
مرد فرزانه پرسید :فرشهای ایرانی تالار غذا خوریم را دیدی ؟ باغی را دیدی که ایجادش ، ده سال وقت استادان باغبانی را گرفت ؟متوجه پوست نوشته های زیبای کتابخانه ام شدی ؟
پسرک شرمزده اعتراف کردکه هیچ ندیده است . تنها دغدغه او این بود که روغنی را که مرد فرزانه به او سپرده بود ، نریزد
مرد فرزانه گفت : " پس برگرد و با شگفتی های دنیای من آشنا شو . اگر خانه کسی را نبینی ،نمی توانی به او اعتماد کنی".
پسرک قوت قلب گرفت، قاشق را برداشت و بار دیگر به اکتشاف قصر پرداخت. ابن بار تمام آثار هنری روی دیوارها و آویخته به سقف را تماشا کرد.
باغها را دید و کوههای گرداگردش را، و لطافت گلها را ، و نیز سلیقه ای را که در نهادن هر اثر هنری در جای خود بکار رفته بود . هنگامیکه نزد مرد فرزانه بازگشت ، هر چه را که که دیده بود ،با تمام جزییات تعریف کرد
مرد فرزانه پرسید: اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجاست ؟"
پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن ریخته است.
فرزانه ترین فرزانگان گفت :"پس این است یگانه پندی که می توانم به تو بدهم :
« راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری، و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری. »

85/11/23 :: 12:44 عصر

مرد کامل

. توبه، گناه را نابود می کند .

. تهیدستی، زبان هوشمند را از ذکر حجت برمی بندد.

. کامل مرد کسی است که لغزشهایش معدود بود.

. بیماری، زندان جسم است و اندوه زندان روح .

. آنچه از آن شادمان شوند، در نبودش اندهگین گردند. گریز بهنگام، پیروزی است.

.  صائب ترین رای تو، دورترین رای تو از هواهای توست.


85/11/23 :: 12:41 عصر

امیدهای آدمی

عبدالله گفت: پیامبر خدا(ص) روزی برای ما مربعی کشید و از وسطش خطی دیگر رسم کرد که تا خارج آن می آمد. و در دو طرف خط وسط، خطوط کوچک دیگری کشید و گفت: آیا می دانید این چیست؟  گفتیم خدا و پیامبرش نیک تر آگاهند.

گفت: خط وسط آدمیزاده است و مربع ، اجلی است که بر وی محیط است.

و این خطوط کوچک دیگر عرضی که در اطراف اوست، پیشامدهایی است که وی را همی گزند و آزارند و اگر یکی موفق نشود، دیگری به آزارش می پردازد. اما آن خط که بیرون مربع است، امیدهای آدمی است.

 


   1   2      >

منوى اصلى

خانه v
شناسنامه v
پارسی بلاگv
پست الکترونیک v
 RSS  v

درباره خودم

لوگوى وبلاگ

حکایات و ضرب المثل - برگ سبز

وضعیت من در یاهو

یــــاهـو

اوقات شرعی

اشتراک در خبرنامه

 

template designed by nilofar