Welcome Signs Words

Welcome Signs Words

نیلوفر - برگ سبز
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیلوفر - برگ سبز


لینک دوستان

نگاهم برای تو
نافذ
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
تقاطع
عکسهای توپ و خفن
گوگرنگ
عکسهای لو رفته از دختران ایرونی
برنامه هک و موبایل
گفتنی های من و تو...
جوک و لطیفه و ...
تصاویر متحرک
فیلترشکن های قوی
بهترین ها را در اینجا پیدا کنید

لوگوی دوستان













تعداد بازدید

v امروز : 49 بازدید

v دیروز : 2 بازدید

v کل بازدیدها : 183936 بازدید

جستجو در مطالب

86/1/30 :: 4:0 عصر

 

حکایت – گفت آورده اند که : جفتی کبوتر بودند و دانه فراهم می آوردند تا آوند پر کنند ، نر گفت : اول تابستان است و در دشت علف بسیار ، این دانه نگاهداریم تا زمستان که در صحرا چیزی نیابیم ، بدین روزگار گذاریم ، ماده هم بر آن اتفاق کرد، و بر این قرار گرفت ، و دانه آنگاه که بنهادند نم داشت ، چون تابستان در آمد آوند را پر ندید ، ماده را گفت : این در وجه قوت زمستان بود چرا خوردی ؟ ماده گفت : نخوردم ، هر چند انکار کرد سود نداشت ، و تصدیق نیافت می زدش تا سپری شد . پس در فصل زمستان که بارانها متواتر شد دانه نم کشید و آوند به قرار اصل باز رفت ، نر وقوف یافت که نقصان چه بوده است ؟ جزع کردن  گرفت و می نالید و می گفت : دشوارتر آنکه پشیمانی سود ندارد . و مردم عاقل باید که در نکایت و نکال تعجیل روا نبیند ، تا همچون آن کبوتر به سوز هجر مبتلی نگردد.

و فایده کیاست آنست که عواقب کارها دیده آید ، و در مصالح حال و مآل غفلت ورزیده نشود ، چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استعمال به وقت و در محل دست ندهد از منافع آن بی بهره ماند .


86/1/30 :: 4:0 عصر

در سال آخر عمر « حاج ملا هادی سبزواری» روزی شخصی به مجلس درس وی آمد و خبر داد که در قبرستان ، شخصی پیدا شده که نصف بدنش در قبر و نصف دیگر بیرون و دائماً نگاهش به آسمان است و هر چه بچه ها مزاحمش می شوند ، به آنها اعتنا نمی کند.

حاجی گفت: خودم باید او را ملاقات کنم. بنابراین به نزد آن مرد رفت و از دیدن او بسیار تعجب کرد ، اما آن مرد به حاجی اعتنایی نکرد.

پس از مدتی ، حاجی به او گفت: تو کیستی و چه کاره ای ؟

من تو را دیوانه نمی بینم ، اما رفتارت هم عاقلانه نیست.

مرد گفت: من شخص نادان بی خبری هستم ، تنها به دو چیز یقین دارم . اول آن که ، فهمیده ام من و این عالم، خالقی بزرگ داریم که در شناختن و بندگی او نباید کوتاهی کنیم.

دوم آن که، فهمیده ام در این دنیا نمی مانم و پس از مرگ به عالم دیگر خواهم رفت ، ولی نمی دانم وضع من در آن عالم، چگونه خواهد بود؟ جناب حاجی، من از این دو موضوع ، بیچاره و پریشان حال شده ام، به طوری که مردم مرا دیوانه می پندارند. شما که خود را عالم مسلمانان می دانید و این همه علم دارید، چرا ذره ای درد ندارید ، بی باک هستید و در فکر نیستید؟

این پند، مانند تیری دردناک بر دل حاجی نشست. به خانه برگشت در حالی که دگرگون شده بود. پس از آن، باقیمانده کوتاه عمرش را دائماً در فکر سفر آخرت و تهیه توشه این راه پر خطر بود تا اینکه از دنیا رفت.

هر کس، در هر مقامی که باشد، نیاز به  شنیدن پند و موعظه دارد، زیرا اگر نسبت به آنچه که می شنود دانا باشد ، آن موعظه برایش تذکر است و چون انسان فراموش کار است، همیشه محتاج یادآوری است و اگر جاهل باشد، این موعظه برایش دانش و کسب معرفت است.


86/1/30 :: 4:0 عصر

در قریش ، جوانی بود زیبا و خوش چهره وی ، زندگی مرفه و آسوده ای داشت. مردم قریش ، به خاطر لطافت و زیبایی صورتش ( که همچون پنجه ی آفتاب بود ) او را "شماس" لقب داده بودند.

هنگامی که پیامبر اسلام (ص) به رسالت برانگیخته شد ، شماس بن عثمان ، دعوتش را پذیرفت و خود را برای هرگونه فداکاری آماده کرد و سپس ، بر اثر شکنجه های بیش از حد دشمنان ، به دستور پیامبر (ص) خانواده و شهر خویش را ترک گفت و به حبشه هجرت کرد.

پس از چندی ،" شماس" از حبشه به مکه بازگشت و دوباره ، با گروهی از مسلمانان به یثرب هجرت کرد. پیامبر (ص) که به مدینه آمد ، میان او و حنظلة بن ابی عامر ، عقد برادری بست.

عشقی آتشین نسبت به خدا و اسلام ، تمام صفحه دل شماس را فرا گرفته بود. او در راه معشوق ، سر از پا نمی شناخت. وقتی جنگ بدر آغاز شد ، شماس در نبرد شرکت جست و آسیب سختی بر مشرکان وارد ساخت.

سال بعد ، جنگ احد پیش آمد و پیامبر (ص) پرچم جنگ را برافراشت . در این جنگ ، بر مسلمانان شکست سنگینی وارد شد و بسیاری پا به فرار گذاشتند. هر چه رسول خدا (ص) آنان را به مقاومت و ایستادگی فرا خواند ، توجهی نکردند ، اما "شماس"، همچون کوه در برابر مشرکان ایستاد و از چپ و راست ، به آنان یورش آورد. پیامبر (ص) هر گاه به او می نگریست ، می دید که سخت مشغول نبرد است.

پیامبر (ص) در جنگ احد ، از شدت ضربه های وارد بر جسم و صورتش ، از حال رفت و گروهی از یارانش نیز کشته شدند. "شماس"، همچون سپری پولادین از پیامبر (ص) حفاظت می کرد. ضربه های شمشیر دشمن ، پیاپی بر بدنش وارد می شد و تیرهای مشرکان ، اندامش را پاره پاره می ساخت ، اما "شماس" همچنان پایداری می کرد. سرانجام ، "شماس" قهرمان ، بر اثر شدت زخم و جراحت ، از پای درافتاد. پیکر مجروح و نیمه جانش را به مدینه آوردند. پس از یک شبانه روز ، در سی و چهار سالگی ، در مدینه جان سپرد و به خیل شهیدان پیوست. از رسول خدا (ص) نقل شده است که فرمود:

«من، هیچ کس را در بهشت همچون " شماس" ندیدم!»


86/1/30 :: 3:0 عصر

image hosting for myspace

 

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد

و خاصیت عشق این است

 


86/1/30 :: 3:0 عصر

 

image hosting file

یادت باشه ، تو برای دنیا یک نفری اما ....

شاید برای یک نفر ، یک دنیا باشی


86/1/26 :: 6:0 عصر

 

Friendster

سلامم را می نویسم

تا زحمت گشودن لبهایت را برای پاسخش نبینم

نکند لبهای نازنینت را برای پاسخ گفتن

به سلامم از هم بگشایی اما از روی اجبار

نازنین من

می شود بگویی با چه زبان بگویم

که پروانه پریشان نگاهم هنوز هم

 این نیلوفری شمع مهربانی های توست

من التماس کدام گلدان را بکنم

که لطافت شمعدانیهای صورتش را به پای

حقارت واژه های بی تقصیرم بریزد

برگها بیشتر از آدما قدر تو را می دانند

و من بیشتر از برگها


86/1/26 :: 5:0 عصر

Image and video hosting by TinyPic

*غریبه کوچک*

تنها تو هستی که مرا فراموش نکرده ای

همه مرا فراموش کردند و رفتند تنها تو ماندی....

تنها تو به صدایم گوش می دهی....

برایت از چه بگویم؟

از بی وفایی روزگار یا از دل کوچک تنهایم؟

تو هم خواهی رفت....

و من می مانم و دنیای تنهایی....

تا به کی انتظار تا به کی انتظار

تا به کی منتظر ماندن و نوشتن تا بیایی؟

شاید من اشتباه می کنم

دوست دارم وقت رفتن خبرم کنی

تا برای اخرین بار در اغوشت گم شوم

تا برای اخرین بار دستان گرم و پر محبت

را با تمام وجود در بر گیرم

و با تمام احساس لمس کنم....

برو....


86/1/26 :: 4:0 عصر

Images for your blog

*تولد دوباره*

سلام بر بهار که دستهایش

 پر از شکوفه های سرخ و سفید است

سلام بر بهار که از هر کجا که می گذرد

سبزی بر جای می گذارد


86/1/25 :: 4:7 عصر


86/1/24 :: 4:10 عصر

مو قعی که می خواستن حضرت یوسف رو توئی بازار برده فروشا بفروشن به خاطر زیبائی و جلال یوسف آدمای گردن کلفتی با پولای هنگفتی تو حراج شرکت کرده بودن اونقدر قیمت بالا رفته بود که چند نفر بیشتر نمی تونستند به حراج ادامه بدن.......یه پیر زن با یه کلاف نخ اومد تو حراج بهش گفتن پیر زن چی میخوای ؟ گفت: اومدم یوسفو بخرم همه بهش خندیدند گفتن تو چطور !!! میتونی با این کلاف اونو بخری گفت: منم میدونم یوسفو به من نمی دن ولی می خوام اسمم جزو خریداران اون باشه.


<      1   2   3   4   5   >>   >

منوى اصلى

خانه v
شناسنامه v
پارسی بلاگv
پست الکترونیک v
 RSS  v

درباره خودم

لوگوى وبلاگ

نیلوفر - برگ سبز

وضعیت من در یاهو

یــــاهـو

اوقات شرعی

اشتراک در خبرنامه

 

template designed by nilofar